سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] به سخنى که از دهان کسى برآید ، گمان بد بردنت نشاید ، چند که توانى آن را به نیک برگردانى . [نهج البلاغه]

و خداوند همیشه آنلاین است

 
 
مرگ در می زند(یکشنبه 85 خرداد 21 ساعت 11:7 صبح )

 

۱. درونی – شب – خانه من


اگر چند دقیقه دیگه صبر میکردی دوشنبه شده بود! اجل مهلت نمیدهد، این همه آدم با چشم باز میمیرند تا بدانیم گاه فرصت یک چشم به هم زدن هم نیست. وقتی حامد زنگ زد و گفت برای فردا برنامه ای نگذار، ذهنم به هزار راه رفت جز آنکه تشییع تو باشد! دلم سوخت که چرا برخلاف همیشه، چند هفته آخر به دیدنت نیامدم. نمیخواهم از رابطه استثنائی خودم با تو بگویم. دیگر حاصلی نیست، آنکه باید بداند تویی، که میدانی! در سومین دهه از زندگی ام، برای اولین بار در همه عمرم، بعد شنیدن خبر مرگی گریه کردم… دیدی!؟


۲. بیرونی – روز – خانه تو:
هنوز روی تخت بودی، همه دورت گل بود و رویت پارچه سفید. آه مادر بزرگ،  بزرگ مادر، مادر… یاد شبهایی که صدای ساعتت در ۳ صبح میخواند تا برخیزی و نماز شب بخوانی بخیر. یادت هست گفتی «اگر هم ساعت نذارم بیدارم می کنند!؟». وقتی دیدم پرچم معروف «یا اباالفضل» بالای سرت نشسته یاد روزی افتادم که به شیطنت گفتم : کدام امام را بیشتر دوستداری؟ گفتی حضرت ابوالفضل! و من چه پیروزمندانه از اینکه مچ گرفتم گفتم، حضرت ابوالفضل که امام نیست. و تو خندیدی و باز هم گفتی… حضرت ابوالفضل. نمی شد طاقت آورد باید می دیدمت، پارچه را کنار زدم… آخ مادر! موهایت را نوازش کردم، اولین مرده ای بودی که ترس نداشت. نمیدانم چرا لحظه آخری که در قبر خوابیده بودی؛ همه دودل شدند، اما من به یاد حرفت اصرار کردم که این پرچم روی جنازه باشد. خوب کردم؟


۳- بیرونی – روز – غسالخانه:

بیرون در داشتم خیره نگاه میکردم. نوشته بود «شستشوی مردانه» و من هم بین دهها مرد در کنار این تابلو! باورش سخت است اما فردا من، تمام مردانی که امروز بیرون این در هستند بر روی سنگ سردی خواهند بود که…! برای خودم گیج میخورم، گاهی این سمت، گاهی آن سمت. پیر، جوان، زن، مرد، کودک… این قطار مسافران را درهم می برد. خانواده ای فقیر و بی کس، خانواده ای ثروتمند با چندین تاج گل و مردانی که از باب تاثر و تالم کراوات مشکی زده اند. در پیشگاه این غسالخانه همه کنار همیم. فقط دلم به حال کسانی میسوزد که جمعیت مشایع آنها به ده نفر نمی رسد…
 آه! خدایا مرگ حسام را با شکوه کن!


۴- درونی – روز – پذیرش:

باورت نمیشود که اینجا قبرستان است. مثل فرودگاه، رستوران، روزنامه، فروشگاه، پذیرش و تابلویی که لحظه به لحظه نام فوت شدگان را اعلان می کند با دلیل فوت. باور کردنی نیست. هرکس به بهانه ای گرفتار مرگ شده است. مادر… هنوز نام تو بر روی صفحه نیامده. بابا در قسمت پذیرش دنبال قبر است. صورتش از حرص سرخ شده، من میگم : «خسته شدی، بگو چیکار مونده من انجام بدم»! هیچی… جوابی نیست. شب میگوید که کارمند بهشت زهرا دلالی قبر میکرده و پیشنهاد داده، قبر جای خوش آب و هوا ۶ میلیون و او برافروخته شده بود. پرسه میزنم. روی تابلو هزینه های مرگ را نوشته است. حساب میکنم، خیلی ها در این مملکت پول مرگ هم ندارند. ای داد…
قبر دو طبقه (دفن روز)                                 ۱۲۰.۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل بزرگسالان                           ۲۰.۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل کودک                                ۹۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل بزرگسال                              ۲۰.۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل کودک                                ۹۰۰۰ تومان
ترمه                                                            ۴۵۰۰ تومان
تابلوی موقت بالای مزار                               ۸۵۰ تومان
سنگ قبر معمولی سیاه                                   ۱۳.۰۰۰ تومان
مداح سر مزار                                                ۶۰۰۰ تومان
خدایا…! از زندگی گذشت… مرگ را برای مردم ما ارزان کن…


۵- بیرونی – روز – غسالخانه :

حسام…!
هان؟ به خودم می آیم. عمو است. تابلو مزار را می دهد به من. خیره خیره نگاه میکنم. باورم نمیشود هنوز. الان ساعت ۱۱ است. از زمانی که تو بودی تا زمانی که تابلوی مزارت را میدهند هنوز ۱۲ ساعت هم نگذشته. به همین زودی؟ طومار یک زندگی به این سرعت جمع می شود. این آتشی است که به یک پیاله آب سرد خاموش می شود. حاج خانم، باورم نمی شود… مبهوت تابلوم ام! فقط عکس میگیرم. خدا می داند، شاید هم مبهوت روزی هستم که نوشته باشد “حسام ایپکچی”… نه؟   



 ۶- بیرونی – روز  – مزار :

بعد از نماز ترا تشییع کردیم تا سر مزار! دیگر حد اعلای مدهوشی است. هیچ کس در خود نیست. قبل از هر چیز میرسم بالای گوری خالی! عکس میگیرم. حسام این سایه توست که در قبر خالی افتاده و وای از روزی که خودت… کی باور میکنی؟ هان! قبرها بغل به بغل، مانند کندو کنار هم. برای همه جا هست. من تو و حتی تو!
   


۷- بیرونی – روز – دفن :
کارگران قبرستان گیج شده اند! این بچه ها و این نوه ها هیچ کدام از نعش تو نمی ترسند. بر سر توی قبر آمادن رقابت است. همه کارت را خودمان کردیم. میدیدی نه؟ خودمان بغلت کردیم، خودمان آرامت دادیم، خودمان صورتت را باز کردیم، خودمان تربت در دهان گذاشتیم، خودمان واو به واو وصیتهایت را عمل کردیم، های مادر… راضی شدی؟ گاهی نوه ها و بچه ها دست و پایشان را گم می کردند، به عبدالله نگاه میکردیم! او درد دیده و مدارا بلد است. آخرش یکی از کارگران بهشت زهرا من را کنار کشید و گفت: «اصالتاً کجایی هستید؟» گفتم آذری، چطور؟ گفت : «به غیرت شما در این قبرستان کسی را ندیدم!» راست می گفت، از تو به ارث برده ایم؛ ربطی به آذری بودن نداشت؛ غیرت از مادر به ارث می رسد. جگرمان میسوخت، اما وصیت باید عمل شود. مادر… مادر… آخ… آخ… سنگ لحدت را خودم گذاشتم… نه! نه! خودمان گذاشتیم… خودمان! دست به دست…
۸- درونی – شب – خودم!
من در خودم دفنم… تا صبح شود!



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 8  بازدید

بازدیدهای دیروز:7  بازدید

مجموع بازدیدها: 5093  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «