سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند از قیل و قال و تباه کردن مال و فراوانی سؤال نفرت دارد [امام کاظم علیه السلام]

و خداوند همیشه آنلاین است

 
 
میم مثل ملاقلی پور(سه شنبه 85 اسفند 15 ساعت 11:49 عصر )

خبر خیلی کوتاه بود،وآنقدر سریع که حتی مجال برگشتن وخیره شدن به صفحه تلویزیون را پیدا نکردم.همیشه همینطور است.گوینده خبر تقریبا‍ً در عرض پنج ثانیه گفت:رسول ملاقلی پور،کارگردان پرتلاش سینمای دفاع مقدس براثر عارضه قلبی دار فانی را وداع گفت.کوتاهی خبر به هیچ وجه شایسته روح بزرگ ملاقلی پور نبود،اما واقعیت داشت.کارگردان افق،سفر به چزابه،هیوا،قارچ سمی،نسل سوخته و... چه زود پرکشید.جوان نبود وناکام نمرد،اما ما هنوز کامی از او برنگرفته بودیم.این ماییم که ناکام ماندیم.هنوز طنین « بمیرید بمیرید از این عشق بمیرید‏»افق و «پنجره دن داش گلی آی بری باخ بری باخ»هیوا در گوشم هست.

ملاقلی پور بیشتر یک کارگردان اجتماعی بود تا جنگی.فیلم های او چه به لحاظ محتوا وچه از نظر تکنیک منحصر به فرد بود؛به گونه ای که اکنون به جرات می توان صحبت از سینمای ملاقلی پور کرد.می توان گفت جنگ مثل هیوا ،مثل افق و... و میم مثل ملاقلی پور.آری ملاقلی پور اکنون مثال زدنی است.با رفتن او واقعاً یک پای سینمای ایران می لنگد. آیا باردیگر مادر زمان ،رسول دیگری خواهد زایید تا پیغامبر عرصه های ناشناخته سینماباشد؟ بعید است؛زیرا انسان های بزرگ تکرار نمی پذیرند.

می گویند برخلاف قیافه خشن اش دلی نازک داشت.آنقدر صمیمی بود که می توانستی او را رسول صدا کنی.وحال ما چه می توانیم گفت جز اینکه رسول عزیز! بهتر است تا بیشتر از این شرمنده تو نشده ایم،زبان به کام بگیریم و به این فکر کنیم که آیا بار دیگر مادر زمان...

فرزندسبلان! پسر جیران! بخواب،آسوده بخواب. 



 
و خداوند همیشه آنلاین است(یکشنبه 85 خرداد 21 ساعت 11:52 صبح )
خدایا! باور کن خانه خدا اگر خداوند در محله ما خانه داشت، حتما همه شیشه های خانه اش را شکسته بودیم. و خدا در یاد ماست آنان که به ما لذت می بخشند و ما را سرگرم می کنند، ما را از یاد خدا غافل می کنند و آنان که ما را می ترسانند ما را به یاد خدا می اندازند و وقتی پولدار می شویم مواظب هستیم که یاد خدا نیفتیم و خدا را یاد کردیم وقتی پولهایمان تمام شده بود و خداوند مهربان و بخشنده است، البته وقتی یادش می افتیم خدایا! باورکن حساب بانکی مان اصلا مهم نیست و رئیس مان که مثل سگ از او می ترسیم و میزمان که وقتی پشت آن می نشینیم احساس قدرت می کنیم و زنی که به او گفته ایم: تو را از خدا هم بیشتر دوست دارم خدایا! باور کن تنها تو را می پرستیم و از تو اطاعت می کنیم همیشه در روزهای آخر ماه که بدهکار می شوم وقتی مریم مرا تهدید می کند و می گوید که مرا ترک خواهد کرد وقتی از هواپیما جا می مانم و ممکن است به آن نرسم وقتی مرا به دادگاه احضار می کنند وقتی احتیاج به یک جفت شش دارم تا از حمید ده هزار تومان ببرم وقتی از تو می خواهم که کاری کنی که مرد همسایه در تصادف بمیرد وقتی که ماشینم را پلیس می گردد و من می ترسم شیشه های مشروب را پیدا کنند در همه این اوقات... خدایا در همه این اوقات به یاد توام و تنها از تو کمک می خواهم و خدا ما را دوست دارد جدا پنج دقیقه به کارهایی که در هفته گذشته کردید فکر کنید و اگر شهامت دارید با خودتان تکرار کنید: - و خدا ما را دوست دارد و خدا را نمی بینیم علت اینکه خداوند خودش را به ما نشان نمی دهد این است که واقعا از ما می ترسد، خودش می داند ما چه موجودات خطرناکی هستیم.

 
مرگ در می زند(یکشنبه 85 خرداد 21 ساعت 11:7 صبح )

 

۱. درونی – شب – خانه من


اگر چند دقیقه دیگه صبر میکردی دوشنبه شده بود! اجل مهلت نمیدهد، این همه آدم با چشم باز میمیرند تا بدانیم گاه فرصت یک چشم به هم زدن هم نیست. وقتی حامد زنگ زد و گفت برای فردا برنامه ای نگذار، ذهنم به هزار راه رفت جز آنکه تشییع تو باشد! دلم سوخت که چرا برخلاف همیشه، چند هفته آخر به دیدنت نیامدم. نمیخواهم از رابطه استثنائی خودم با تو بگویم. دیگر حاصلی نیست، آنکه باید بداند تویی، که میدانی! در سومین دهه از زندگی ام، برای اولین بار در همه عمرم، بعد شنیدن خبر مرگی گریه کردم… دیدی!؟


۲. بیرونی – روز – خانه تو:
هنوز روی تخت بودی، همه دورت گل بود و رویت پارچه سفید. آه مادر بزرگ،  بزرگ مادر، مادر… یاد شبهایی که صدای ساعتت در ۳ صبح میخواند تا برخیزی و نماز شب بخوانی بخیر. یادت هست گفتی «اگر هم ساعت نذارم بیدارم می کنند!؟». وقتی دیدم پرچم معروف «یا اباالفضل» بالای سرت نشسته یاد روزی افتادم که به شیطنت گفتم : کدام امام را بیشتر دوستداری؟ گفتی حضرت ابوالفضل! و من چه پیروزمندانه از اینکه مچ گرفتم گفتم، حضرت ابوالفضل که امام نیست. و تو خندیدی و باز هم گفتی… حضرت ابوالفضل. نمی شد طاقت آورد باید می دیدمت، پارچه را کنار زدم… آخ مادر! موهایت را نوازش کردم، اولین مرده ای بودی که ترس نداشت. نمیدانم چرا لحظه آخری که در قبر خوابیده بودی؛ همه دودل شدند، اما من به یاد حرفت اصرار کردم که این پرچم روی جنازه باشد. خوب کردم؟


۳- بیرونی – روز – غسالخانه:

بیرون در داشتم خیره نگاه میکردم. نوشته بود «شستشوی مردانه» و من هم بین دهها مرد در کنار این تابلو! باورش سخت است اما فردا من، تمام مردانی که امروز بیرون این در هستند بر روی سنگ سردی خواهند بود که…! برای خودم گیج میخورم، گاهی این سمت، گاهی آن سمت. پیر، جوان، زن، مرد، کودک… این قطار مسافران را درهم می برد. خانواده ای فقیر و بی کس، خانواده ای ثروتمند با چندین تاج گل و مردانی که از باب تاثر و تالم کراوات مشکی زده اند. در پیشگاه این غسالخانه همه کنار همیم. فقط دلم به حال کسانی میسوزد که جمعیت مشایع آنها به ده نفر نمی رسد…
 آه! خدایا مرگ حسام را با شکوه کن!


۴- درونی – روز – پذیرش:

باورت نمیشود که اینجا قبرستان است. مثل فرودگاه، رستوران، روزنامه، فروشگاه، پذیرش و تابلویی که لحظه به لحظه نام فوت شدگان را اعلان می کند با دلیل فوت. باور کردنی نیست. هرکس به بهانه ای گرفتار مرگ شده است. مادر… هنوز نام تو بر روی صفحه نیامده. بابا در قسمت پذیرش دنبال قبر است. صورتش از حرص سرخ شده، من میگم : «خسته شدی، بگو چیکار مونده من انجام بدم»! هیچی… جوابی نیست. شب میگوید که کارمند بهشت زهرا دلالی قبر میکرده و پیشنهاد داده، قبر جای خوش آب و هوا ۶ میلیون و او برافروخته شده بود. پرسه میزنم. روی تابلو هزینه های مرگ را نوشته است. حساب میکنم، خیلی ها در این مملکت پول مرگ هم ندارند. ای داد…
قبر دو طبقه (دفن روز)                                 ۱۲۰.۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل بزرگسالان                           ۲۰.۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل کودک                                ۹۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل بزرگسال                              ۲۰.۰۰۰ تومان
خدمات تغسیل کودک                                ۹۰۰۰ تومان
ترمه                                                            ۴۵۰۰ تومان
تابلوی موقت بالای مزار                               ۸۵۰ تومان
سنگ قبر معمولی سیاه                                   ۱۳.۰۰۰ تومان
مداح سر مزار                                                ۶۰۰۰ تومان
خدایا…! از زندگی گذشت… مرگ را برای مردم ما ارزان کن…


۵- بیرونی – روز – غسالخانه :

حسام…!
هان؟ به خودم می آیم. عمو است. تابلو مزار را می دهد به من. خیره خیره نگاه میکنم. باورم نمیشود هنوز. الان ساعت ۱۱ است. از زمانی که تو بودی تا زمانی که تابلوی مزارت را میدهند هنوز ۱۲ ساعت هم نگذشته. به همین زودی؟ طومار یک زندگی به این سرعت جمع می شود. این آتشی است که به یک پیاله آب سرد خاموش می شود. حاج خانم، باورم نمی شود… مبهوت تابلوم ام! فقط عکس میگیرم. خدا می داند، شاید هم مبهوت روزی هستم که نوشته باشد “حسام ایپکچی”… نه؟   



 ۶- بیرونی – روز  – مزار :

بعد از نماز ترا تشییع کردیم تا سر مزار! دیگر حد اعلای مدهوشی است. هیچ کس در خود نیست. قبل از هر چیز میرسم بالای گوری خالی! عکس میگیرم. حسام این سایه توست که در قبر خالی افتاده و وای از روزی که خودت… کی باور میکنی؟ هان! قبرها بغل به بغل، مانند کندو کنار هم. برای همه جا هست. من تو و حتی تو!
   


۷- بیرونی – روز – دفن :
کارگران قبرستان گیج شده اند! این بچه ها و این نوه ها هیچ کدام از نعش تو نمی ترسند. بر سر توی قبر آمادن رقابت است. همه کارت را خودمان کردیم. میدیدی نه؟ خودمان بغلت کردیم، خودمان آرامت دادیم، خودمان صورتت را باز کردیم، خودمان تربت در دهان گذاشتیم، خودمان واو به واو وصیتهایت را عمل کردیم، های مادر… راضی شدی؟ گاهی نوه ها و بچه ها دست و پایشان را گم می کردند، به عبدالله نگاه میکردیم! او درد دیده و مدارا بلد است. آخرش یکی از کارگران بهشت زهرا من را کنار کشید و گفت: «اصالتاً کجایی هستید؟» گفتم آذری، چطور؟ گفت : «به غیرت شما در این قبرستان کسی را ندیدم!» راست می گفت، از تو به ارث برده ایم؛ ربطی به آذری بودن نداشت؛ غیرت از مادر به ارث می رسد. جگرمان میسوخت، اما وصیت باید عمل شود. مادر… مادر… آخ… آخ… سنگ لحدت را خودم گذاشتم… نه! نه! خودمان گذاشتیم… خودمان! دست به دست…
۸- درونی – شب – خودم!
من در خودم دفنم… تا صبح شود!



 
چگونه مرگ خوبی داشته باشیم؟(یکشنبه 85 خرداد 21 ساعت 10:38 صبح )

میش به بره اش گفت فرزندم اگر در صحرا بازیگوشی کنی و از من دور بیفتی گرگ تو را پاره می کند و ناکام از دنیا می روی سعی کن همواره در پناه من باشی و عمری را به خوبی و خوشی بگذرانی و در سلاخ خانه به مرگ طبیعی بمیری.

آیا تا به حال به این موضوع فکر کردی که چگونه مرگ خوبی داشته باشیم یا نه، اصلا تا به حال به مرگ فکر کردی؟یا شاید گذاشتی وقتی که سرت خلوت شد وقتی که دیگه چیزی نیست بهش فکر بکنی .
لطفا در مورد این مطلب نظرتونو بدین

 



 
خدا را کشف کرده ای(شنبه 85 خرداد 20 ساعت 5:1 عصر )

خداوند یک شخص نیست ، بلکه تنها تجربه ای است که تمام هستی را به پدیده ای زنده مبدل می سازد .

تنهایی او مطرح نیست . او با زندگی می تپد.....!

با زندگی که دارای ضربان است .

لحظه ای که دریابی که دل هستی می تپد ، خدا را کشف کرده ای .

 "اوشو"



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 4985  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «